بهار زودرس
بهار زودرس
بهروز بیغرض: هوا بوی بهار به خود گرفته بود، اگرچه اواخر بهمن بود، این بهار زودرس را پیرمردها خوش نداشتند، جوانترها اما میتوانستند صحراها را با موتورسیکلتهاشان، بیآنکه از سردی هوا باکی داشته باشند، طی کنند. کَرم، چشمانتظار پسری بود که چراغ خانهاش باشد و بار نگاه طاعن طایفه را از دوشش بردارد؛ بهار را به فال نیک گرفته بود.
فخری باآنکه بعد از سقط اول، شش شکم زاییده بود و همه دختر از آب درآمده، این بار حال دیگری داشت؛ موها را هرروز شانه میکرد و خودش را مقابل آینه، نگاه کرده، با آبوتاب بزک میکرد، نذر کرده بود که اگر بچه پسر شود اسمش را “بمانعَلی” بگذارد و هر جمعه، شمعی در شاه سلطان عباس روشن کند؛ هرچه میدانست را هم برای پسردار شدن انجام داده بود. دعایی را که بیبی سکینه یادش داده بود، از ماه چهارم، کنارهی شکمش نوشته بود و نو به نو، دخترها را وامیداشت تا با مرکب و قلم، پررنگش کنند، مبادا پاک شود، هرروز کرم را با یک مشت انجیر و پسته بدرقه کرده و در چایش نیز زنجبیل ریخته و به همین ترتیب هرروز مقادیری انجیر و زنجبیل را به خورد کرم داده و کرم نیز، باآنکه از زنجبیل بیزار بود، برای پسردار شدن، همه این مصائب را تحمل کرده بود. پس این بار، همه چیز آماده بود و جای نگرانی نبود، فخری اما قرار نداشت..
آن روز عصر، زینب، به خانه آمد، فخری خوش نداشت حال خوبش را، آن حس خنکِ چشمانتظاری و دل بیقراریاش را با زخمزبانهای زینب تباه کند، باآنهمه، چاره کو؟ میهمان را باید گرامیداشت، چه رسد به مادر شوهر، که خود صاحبخانه است. بیحرف و گفتی، سنگین روی تشک کنار سماور نشست، دخترها یکبهیک پیدایشان شد و از اتاق بیرون آمدند تا میهمان را که مادربزرگشان بود و با همه زخمزبانها، دوستش میداشتند، گرامی دارند:”عروس قمر خانم حالا شکم سومشه و این یکی هم غلط نکنم پسره، بیچاره کرم که بختش یار نبود و ابتر شد…” بیآنکه بشنود، روبرویش نشسته بود و داشت بیتفاوت، شلوار کوچکی را برای پسرکش میبافت. “حکما این بهار و تابستان میرود، پاییز و زمستانی میآید و بمانعلیم، جگرگوشهی نازنینم سردش میشود..“ زینب حبه قند کوچکی را برداشت، در نعلبکی، با چای ترش کرد و دردهان انداخت و بعد جرعهای چای نوشید؛ “مرد یار مادر است، دخترها یکییکی عروس میشوند و میروند، تو میمانی و تنهاییات، آنوقت نگاه میکنی و میبینی کسی نیست ..” دور کمر بمانعلیم تا پاییز آتی، حتماً سه وجب است، هفتماهه شده و حکما به اتکای دیوار میتواند بایستد، میایستد و دررویم میخندد و .. پس باید دور کمر را قدری بزرگتر بگیرم تا شلوار، بهتر در پایش بایستد“؛ چای دیگری را از سماور برای خود ریخت، این بیتفاوتی فخری را نمیتوانست تاب بیارد؛ “صمّ بکم نشستهای و مرا نگاه میکنی، چه فکر کردهای با خودت، من برای تو میگویم و برای پسر بیچارهام کرم، تو خودت خوب میدانی، هرکه جای او بود، بعد شکم سومت، امید میبرید و دختر دیگری را به زنی میگرفت که برایش پسر بزاید؛ چه کم داشت؟ پسرم از همهی مردها یک سرو گردن بلندبالاتر بود و …” به صرافت افتاد: “هوای سرد، اگرچه زانوی طفل را بیشتر میآزرد، اما نباید پاها را فراموش کرد، پنجهی پاهای کوچک بمانعلیم، باید جوراب و کفشی داشته باشد، همرنگ با شلوار، پس کاموای بیشتری لازم است، کاش به کرم گفته بودم همین امروز، یکی بخرد، کاش همین الان یکی از دخترها را میفرستادم، امشب میشود یک لنگهاش را بافت ..” صبرش لبریز شد و تشر زد،” تو نه آدمی؟ دارم با تو حرف میزنم و انگار با دیوارم! خودت را به نافهمی زدهای؟ حرمت میهمان میشکنی و عین خیالت نیست؟ پسرک بیچارهام بخت یارش نبود، از زن و فرزند شانس نیاورد و اسیر همچو تویی شد!” بساطش را به نشانهی رفتن جمع کرد و یا علی گویان، طوری که فخری و دخترها، مانعش شوند، آهنگ رفتن کرد، برخاست و تا آستانهی دررفت، زیر لب ناسزا میگفت و دخترها، هرچه کردند، راضی نشد، التماس فخری را میخواست، میخواست عروسش مانعش شود، فخری اما آرام و ساکت، بافتن را ادامه میداد؛ بمانعلی را میبایست از باد سرد پاییز در امان نگاه میداشت..
در را در هم کوبید و تمام خانه را سکوتی سخت در بر گرفت، دخترها بی هیچ حرف و گفتی به اتاقشان رفتند، جز زهرا، که از همه بزرگتر بود، پوستی سفید و لپی گلانداخته، چشم هاش نیمبسته، خیره به زمین، پیش آمد و دست فخری را در دست گرفت، “مادر جانم، خیالت نباشد، ننه زینب یکچیزی گفت، فردا فراموشش میشود و بازمیآید، تو غمت نباشد، پسر هم نشد، آنقدر بزا تا بشود، بالاخره یک روز پسردار میشوی و خیال خودت و همه را راحت میکنی“، فخری باآنکه در عوالم خودش بود، جملهی آخر را شنید؛ دستش را از دست زهرا بیرون کشید و کشیدهی آبنکشیدهای را حوالهی زهرا کرد، “دخترک ورپریده، پسر نشود؟ دهنت را آب بکش، بمانعلیم را نمیبینی که راستراست راه میرود و خندهکنان، مادرش را ماچ میکند؟ که پدرت را روسفید کرده و هرچه بدگوی پشت سر حرف زن است را خفه کرده، که زینب را خفه کرده؟ که …” توگویی دست را دور گلوی زهرا انداخته و فشرده باشد، بیآنکه صدایی از حنجرهی دختر بالا بیاید، بغضش ترکید و سوی اتاق دوید. به خودش قول داد، پسر نزاید و از هرچه پسر هست، متنفر بماند، به خودش قول داد دخترش را هیچوقت نزند و برعکس، اگر پسر خواست قدر دختر را پیش چشمش پایین آورده و خوار کند، همانجا کشیدهای حوالهی پسر کند.. به خودش قول داد رحیم را، که چندین بار او را از کرم خواستگاری کرده بود، به شاه سلطان عباس قسم دهد، که او را برای پسردار نشدن ترک نکند، که او را برای خودش دوست بدارد، که دخترانش را همچون پسرش، اگرنه بیشتر دوست بدارد.. همه اینها را داشت در ذهن مرور میکرد و باز نمیتوانست خود را، ذهن پرحرف خود را آرام کند؛ شب از راه رسید و کرم به خانه آمد، دخترها پدر را دوره کردند، کرم اما چون همیشه، سرد و بیمحل، نشست، چایی که جلویش گذاشته بودند را پیش کشید، فخری، آرام چون قویی سفید بر آب، کمکمک پیش آمد، با آمدنش کرم لبخندی زد و دخترها، خیالشان جمع شد که خبرِ آمدن و دلخور رفتنِ زینب، به گوش پدر نرسیده و شب آرام میگذرد، چای را دور هم خوردند و لختی بعد شام، زهرا اما آفتابی نشد، ذهن آن اندیشهها را خوراک خودساخته و تن، طعام نمیخواست، تا آنکه زجه ی فخری بلند شد، مثل همان وجه ای که دو سال قبل و وقت ریختن آب جوش روی پایش کشیده بود، زهرا از اتاق بیرون زد، دخترها را دید که چون مرغانی سرکنده از اینسو به آنسو میروند، وقتی برای بردنش به شهر نبود و جادهی سنگلاخ و وانت لکنته ی کرم، بچه را ناقص، در میان راه می انداخت، کرم بیآنکه هول برش دارد، رفت تا بیبی سکینه را بیارد، زهرا دخترها را واداشت تا کتری بزرگ را روی اجاق بگذارند و حولهها را گرم کرده، بیارند؛ اینها را، وقت به دنیا آمدن رقیه، خواهرکش، از بیبی سکینه آموخته بود، غرور را شکست و دست مادر را در دست گرفته، فشرد؛ تو گویی کدورتی نبوده و کشیدهای نخورده، چشمها را بست و دنیا آمدن پسر را آرزو کرد؛ فخری زیر لب چیزهایی میگفت و اما جم نمیخورد، صورتش سرخ و تنش سرخ، گویی گرفتار تبی شدید بود و هر از چند دقیقه، آه بلندی میکشید و باز زیر لب چیزهایی میگفت، هذیان بود یا دعا، هیچکس چیزی نمیدانست، کمکمک دخترها آرام شدند و دور مادر، گرد آمدند.. صدای در هم کوفتن در، سکوت را شکست، بیبی سکینه بقچهاش در دست، آمد و کرم پشت سرش، دخترها راه باز کردند، بیبی سکینه کارکشته بود و تُرُش رو، نمیخواستند در آن گیرودار، دعوایشان کند و مورد غضب واقع شوند، دل توی دلشان نبود و اما نمی باید توی دست و پای او میپلکیدند، زهرا اما نگران نبود و آماده بود تا فرامین بیبی را موبهمو اجرا کند، بیبی پارچهای ضخیمی را از بقچه درآورد و به زهرا داد و گفت”پارچه را بچلان و لوله کن و در دهن مادرت بچپان تا صداش بلند نشود، بچه بد قلق است” کرم، با ظاهری آرام، عرض اتاق را مدام طی میکرد و در دل، بیقرار بود. زهرا، دست مادر در دست، چشمش به تکاپوی بیبی بود، صلوات میفرستاد، بیبی اما هیچ نمیگفت و سخت مشغول بود، فخری بیقراری میکرد و سر را به دو سو میگرداند، دخترها، همچو گنجشکی که در کنج اتاقی، چشم در چشم بچهای شرور دوخته حساب کار خود را کرده باشد، صدای قلب خود را بهوضوح میشنیده و اما هیچ نمیگفتند، ” دست زائو را شکستی بس که چلاندی، بیکار نشستهای که چه، حولهی دیگری بیار، مگر نمیبینی همه اینها خینی شده” این را بیبی سکینه گفت و زهرا را که در خود و خیالات خود فرورفته بود، بخود آورد؛ زهرا سوی اتاق دوید اما حولهای ندید، “چه کنم بیبی، حوله نداریم“، “پارچهای، شمدی چیزی بیار” باز سوی اتاق دوید و هرچه بود را با خود آورد، “چه شده بیبی، اینهمه خون چرا“، “خین زایمان است باکی نیست، آب بیار“، پای کوچک و سرخ نوزاد را بچشم دید، پسر بود، دلش امید یافت و بغض خود را فروخورد؛ بیبی دستی در آب زد و برای بیرون کشیدن باقی اندامهای نوزاد؛ پارچهی تمیزی را زیر پاهای کوچکش گذاشت، صلواتی فرستاد، نوزاد را بیرونتر کشید، صلوات دوم را بلندتر ختم ناکرده، سکوت کرد و هیچ نگفت، تو گویی خشکش زده، روی زمین تخت نشست، “چه شده بیبی” بیبی اما هیچ نگفت، “گفتم چه شده بیبی“، نوزاد نارس بود و بند ناف، دور گردن پیچیده، جنین را کشته بود، کرم سیگاری روشن کرد و سوی حیاط رفت و در اتاق را نبسته رها کرد، باد سردی وزید، دخترها یکییکی، از اتاق بیرون آمده، آرام گریستند، زهرا، اشک در چشم، دست مادر را گرفته، فشرد. زیر لب گفت”آنقدر بزا، تا پسر شود” فخری اما هیچ نشنید و هیچ نگفت، غمش نبود، تو گویی آمدن پسر را انتظار نمیکشیده و آنچه میخواسته را دارد… در آن میانه، بیبی، بساطش را بی سروصدا جمع کرد، بقچه را پیچید و زهرا را صدا زد تا پرستاری از زائو را، پس از سقط و خونریزی بدو یاد دهد؛ زهرا رفت تا بیبی را بدرقه کند، حیاط را بوی سیگار گرفته بود. بازگشت، مادر را که عرق کرده، لبخندی روی لب داشت بوسید، چشمش به جنین مرده افتاد، کوچک، همچو عروسکی لخت و سرخ؛ صدای در بلند شد، سمیه بود، مادر فخری، خبر را که به او رسانده بود؟ خدا داند؛ اشک در چشم، سوی دختر آمد، بیهیچ کلامی، سوی جنین رفت و آن را در آغوش گرفت”نیامده رفتی پسرکم؟ رودم؛ چقدر انتظار، آوخ!” در باز شد و همسایهها، یکیک به حیاط آمدند، سمیه، جنین را بردست گرفته، سوی حیاط گام نهاد، تا پسر بودن جنین را به رخشان بکشد، که همگان، پسرزا بودن دخترش را ببینند، زینب، از آن میانه پیدا شد و اشکریزان سمیه را شماتت کرد، “زخم را نمک میزنی؟ جنین را خاک کن و روش را بپوشان، تو نه آدمی؟” در این میانه، کرم از راه رسید،” باز بهم افتادید؟ ننه چرا آرام نمیگیری؟ خودم کم کشیدم و کم میکشم؟ شما چرا جمع شدهاید؟ بروید خانه هاتان!” همسایهها یکیک، بیرون رفتند، کرم، درِ نیمهباز را محکم در هم کوبید و سیگار دیگری را روشن کرد، سوی اتاق گام برداشت، پک آخر را محکمتر زد و سیگار را ناتمام دور انداخت؛ نمیدانست چه میخواهد بکند، دستکم خودش را خالی میکرد، “پتیاره، چه کردی با من؟ زندهای و غمت نیست، پسرم را کشتی…” و ناسزاگویان، دست برد تا فخری را به کمربند، کبود کند؛ فخری اما لبخندهی سردی کنج لبش بود و میل بافتنی را به دستان کم قوتش گرفته.. “فراموشت شد؟ کاموا را برای جورابهای بمانعلیم نیاوردی“